سنگ صبور (7)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: بروجن
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۵-۲۸۷
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: فاطمه سلطان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر کولی
از میان چهارده روایتی که از افسانه سنگ صبور در کتاب عروسک سنگ صبور (قصههای ایرانی جلد سوم) توسط زندهیاد سید ابوالقاسم انجوی شیرازی گرد آمده، این افسانه روایت دوازدهم و از بروجن است که به صورت خلاصه نقل شده و در بخش آخر از روایت اصلی فاصله گرفته است. در پاراگراف آخر، همانطور که انجوی اشاره کرده، قصه شباهت بسیاری به قصه گل خندان روایت فرنق خمین پیدا میکند که در جلد اول قصههای ایرانی ضبط شده و ما در جلدهای بعدی فرهنگ افسانهها، آن را نقل خواهیم کرد.
پدر و مادری بودند و یک دختر یکی یکدانه داشتند که خیلی نازپرورده بود و اسمش «فاطمه سلطان» بود و او هر وقت میرفت از چاه آب بکشد از ته چاه صدایی میشنید که میگفت: «فاطمه سلطان! باید چهل روز بیمارداری بکنی.» دختر قضیه را به مادرش گفت و مادر جواب داد هر وقت میخواهی آب بکشی بسمالله بگو و ترس نداشته باش. روزی «فاطمه سلطان» یک دسته گل قشنگ از آب گرفت و دنبالش رفت تا به بیابانی رسید و آنجا عمارتی دید که چهل تا اتاق دارد. در یک اتاق گندم، در یکی برنج، در یکی آجیل و خوراکی و در یکی طلا، خلاصه در هر اتاقی یک جنسی بود. در اتاق چهلم جوان بیمار و بیهوشی را دید و سی و نه روز از او پرستاری کرد. روز چهلم، هم وزن یک دختر کولی طلا و نقره به کولیها داد و او را خرید و سر جای خودش نشاند و رفت تا بدنش را بشورد. دختر کولی دست برد که شیشه دوای بالای سر بیمار را بردارد، شیشه افتاد و شکست و بوی دوا به دماغ بیمار خورد و زنده شد و دختر کولی خودش را به جای فاطمه سلطان جا زد و فاطمه سلطان کنیز آنها شد. روزی که پسر به شهر میرفت فاطمه سلطان به او گفت: «برای من یک سنگ صبور بیاور. اگر بخواهی سنگ صبور را برایم نیاوری خداوند سر راهت یک کوه درآورد و پشت سرت یک نقاره کوه!» جوان به شهر میرود اما یادش میرود سنگ صبور بخرد و موقع برگشتن یک کوه سر به فلک کشیده جلو راهش در میآید. او میخواهد برگردد میبیند یک نقاره کوه هم پشت سرش هست. به یادش میآید که سنگ صبور دختر کولی را که به خیالش همان فاطمه سلطان بود نخریده است. میگوید خدایا راه مرا باز کن تا برگردم به شهر و سنگ صبور بخرم. جوان برمیگردد به شهر و از هر دکانی که سراغ سنگ صبور را میگیرد میگویند نداریم. خیلی میگردد و نزدیک بوده ناامید شود که چشمش به یک دکه کوچکی میافتد که پیرمردی با محاسن سفید گوشه دکه نشسته است. از پیرمرد میپرسد: «عمو سنگ صبور دارید؟» پیرمرد میگوید آری ولی نمیفروشم جوان میگوید: «کلفتی دارم که میخواهم سنگ صبور را برایش سوغاتی ببرم.» پیرمرد میگوید: «آن کسی که سنگ صبور خواسته دلی پردرد دارد و این سنگ صبور آدابی دارد که اگر به جا نیاوردی آن کلفت میمیرد.» جوان قول میدهد که به آدابش عمل کند و پیرمرد میگوید: «وقتی که کنیز رفت توی اتاق و در را روی خودش بست تو یک کوزه پر آب به دست میگیری، کلفت بنا میکند درد دل کردن و تو صبر میکنی و وقتی که تمام درد دلهایش را کرد میگوید ای سنگ صبور، تو بترکی یا من بتركم؟ همان موقع باید کوزه پر آب را بزنی زمین و بگویی سنگ صبور، تو بترک آن وقت سنگ صبور می ترکد.» جوان همه این چیزها را به خاطر سپرد و وقتی به خانه رسید به آنها عمل کرد و وقتی فاطمه سلطان سرگذشت خودش را برای سنگ صبور تعریف کرد و آخرش گفت: «حالا ای سنگ صبور، من بترکم یا تو بترکی؟» جوان که پشت در ایستاده بود و حرفهای دختر را میشنید کوزه آب را محکم به زمین زد و گفت: «ای سنگ صبور تو بترک» و بعد خودش را به فاطمه سلطان نشان داد و گفت که او را شناخته است. بعد جوان نقشه کشید که انتقام فاطمه سلطان را از دختر کولی بگیرد و به فاطمه سلطان یاد داد که من میگویم مهمان دارم، دیگی بار بگذار وقتی که دیگ را بار گذاشتید، من به شما دو نفر میگویم هر کس زودتر نمک در قزقون (دیگ بزرگ) ریخت او را بیشتر دوست دارم، ولی تو عجله نکن تا او برود بالای سر قزقون و من سزای او را بدهم. دختر کولی که میرود نمک در قزقون بریزد، جوان او را در دیگ میاندازد و کمی هم برنج روی آن میریزد. همان روز قافله کولیها دوباره به آنجا میرسد. جوان هم دیگ پلو را برای آنها میفرستد. دختر کوچک کولی میآید در چادر میگوید: «مادر گرسنهام» مادرش میگوید: «قربون خوارت بری که برات پلو فرستاده برو بخور!» دختر میرود پلو بخورد، اما وقتی کله خواهرش را میبیند میدود و میگوید: «ننه، ننه! کله خواهرم پخته و روی پلو است.» مادر اوقاتش تلخ میشود و با سنگ بزرگی به مغز دختر میزند و او می میرد و همین بلا را هم به سر پسرش میآورد. عاقبت مادر خودش می رود سر دیگ. اما وقتی میبیند دخترش در دیگ پخته است، از غم و غصه خودش را میکشد. پدر دختر هم که میآید و میبیند بچهها و زنش مردهاند، او هم خودش را میکشد و جوان با فاطمه سلطان عروسی میکند و میفرستد پدر و مادر او را هم میآورند و سالهای سال به خوشی میگذرانند.